جدول جو
جدول جو

معنی خبر بردن - جستجوی لغت در جدول جو

خبر بردن
(بَ یِ اُ دَ)
اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن:
خبر بردند شیرین را که فرهاد
بماهی حوضه بست و جوی بگشاد.
نظامی.
خبربرد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدۀ دادخواه.
نظامی.
تنی چند از گرانجانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی.
نظامی.
گفتمش بگذار تا باردگر
روی شه بینم برم از تو خبر.
مولوی.
ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
ای برق اگر بگوشۀ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی (طیبات).
خبر که می برد امشب رقیب مسکین را
که سگ بزاویۀ غار در نمی گنجد.
سعدی (طیبات).
مدام این دو چون حاجبان درند
ز سلطان بسلطان خبر می برند.
سعدی (بوستان).
بذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنجست و سختی بسی.
سعدی (بوستان).
الا که می برد خبر بشهر من دیار من
که پاره پاره شد تن جوان گلعذار من.
؟
، نمامی کردن. سخن چینی کردن. سعایت کردن، پیغام بردن. پیغام گزاردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار بردن
تصویر بار بردن
بردن بار از جایی به جای دیگر، به پشت کشیدن بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبط کردن
تصویر خبط کردن
اشتباه کردن، به خطا افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاه کردن، دعوت کردن، خبر دادن، اطلاع دادن، برای مثال چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲ - ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱ - ۱۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبر دادن
تصویر خبر دادن
اطلاع دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
پیش افتادن در مسابقه، برنده شدن، برای مثال به چشم خویش دیدم در بیابان / که آهسته سبق برد از شتابان (سعدی - ۱۷۶)، گرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ عَ)
افراشتن. بالا بردن:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون در زیر و نه بر سرش بند.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
زنی آنگه بشصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار.
ناصرخسرو.
تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین
جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش.
ناصرخسرو.
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ تَ)
از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی). تحدیث. انباء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مطلع کردن. آگاهانیدن:
نوندی فرستاد و کردش خبر
چو بشنید سام یل پرهنر.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم.
(از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی).
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی.
بدرگاه مهین بانوگذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد.
نظامی.
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را.
سعدی (بوستان).
وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن
تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
سعدی (بدایع).
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
سعدی (بوستان).
کسان را خبر کرد و آشوب خاست. (بوستان سعدی). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی).
- امثال:
مرگ خبر نمی کند، مثلی است که در مرگهای مفاجاه زنند
لغت نامه دهخدا
حمل کردن چیزی تا بمقصد بردن تا بانتها، بجا آوردن وعده ایفای بعهد، گذراندن زمان سپری کردن وقت روزگار گذراندن، غمخواری کردن، موافقت کردن سازگاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن بار بار را از جایی بجایی نقل کردن، رنج کشیدن تحمل مشقت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
در مسابقه پیروز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیر کردن
تصویر خبیر کردن
آشنا کردن، اطلاع دادن، بینا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبط کردن
تصویر خبط کردن
اشتباه کردن، بخطا رفتن، از راه مستقیم منحرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خار کردن
تصویر خار کردن
مو را با شانه خار کردن، از هم جدا کردن موهای ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر دادن
تصویر خبر دادن
آگاهاندن پیام دادن دخشکاندن اطلاع دادن آگهی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر آوردن
تصویر خبر آوردن
سخن چینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطر کردن
تصویر خطر کردن
خود را به آب و آتش زدن سیجیدن هنر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجر بردن
تصویر اجر بردن
پاداش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
تاسی و پایداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر بردن
تصویر بسر بردن
((~. بُ دَ))
گذراندن، سپری کردن وقت، بردن تا به انتها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبق بردن
تصویر سبق بردن
((~. بُ دَ))
پیشی گرفتن، پیروز شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار بردن
تصویر بار بردن
((بُ دَ))
بر دوش کشیدن، بردباری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
Abrasiveness, Coarseness, Roughness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
Bide
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
шероховатость , грубость , шероховатость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
ждать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
Rauheit, (DE) Rauheit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
warten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
шорсткість , грубість , шорсткість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
чекати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
szorstkość, (PL) szorstkość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از صبر کردن
تصویر صبر کردن
czekać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
粗糙 , 粗糙
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زبر بودن
تصویر زبر بودن
abrasividade, aspereza, (PT) aspereza
دیکشنری فارسی به پرتغالی